بیکاری ای که این روزها گریبانم را گرفته است، من را بیشتر به سمت این سوال هل می دهد که معنی زندگی چیست؟ چرا به زندگی ادامه می دهم؟ انگیزه من برای ادامه زندگی از کجا می آید؟
لازم به توضیح است که بیکار نیستم، بلکه وقت فراغت زیادی دارم. یعنی می روم سرکار ولی کاری برای انجام دادن ندارم. خب این بیکاری من را خیلی به فکر واداشته است. با خودم می گفتم حتما بیکاری افسرده ام کرده است. ولی در واقع کار و مشغله داشتن، درس و امتحان داشتن، زن و بچه داشتن، تفریح و سرگرمی همه و همه در واقع سرپوشی اند بر این سوال اساسی زندگی ام.
البته من همه تلاشم را می کنم که از این سوال تقریبا بی جواب فرار کنم و سرم را گرم کنم سوالی که جوابهایش بیشتر جنبه تسلی بخشی دارند نه یک پاسخ درست و دقیق و جامع و جهان شمول
حتی امیدواریم که زودتر بچه دار بشویم که ونگ ونگ بچه و سختی ها و شیرینی هایش طوری سرمان را گرم کند که فرصتی برای فکر کردن برای این سوال های لوکس و باکلاس نماند.
البته به نظر آدم در دوره های مختلف زندگی و در شرایط مختلف به زندگیش معانی مختلفی می دهد. وقتی جوانی و عاشقی تمام معنی زندگیت میشود همسرت. همه چیز را در وجود او می یابی. در دوره هایی بحرانی مثل جنگ ها و سختی ها و بلایا کمک به دیگران و دفاع از کشور و اعتقاداتت به قدری در عمق جانت نفوذ می کند که می شود تمام معنی زندگی ات.
ولی به نظر می رسد که اگر معنای زندگی را جایی بیرون از خودمان جست جو کنیم این معنا خودش وابسته است به چیزی دیگر. یک روز هست و یک روز نیست.
پس باید معنایی پیدا کنم که همیشه جواب بدهد. مستقل از حال خوب یا بد من باشد. مستقل از مشغله ها و روابط و سرگرمی های من باشد.
من این جست و جو را آغاز کرده ام. ولی از شما چه پنهان امیدی به یافتن جواب ندارم.
شاید معنی زندگی همین جست و جو باشد.
بی معنایی زندگی یعنی بود و نبودمان هم که مهم نیست و این با میل بقا و جاودانگی ما در تعارض است.
مسجد پروانه، سفر دختری آمریکایی به عشق و مسلمانی است. این کتاب شرح واقعی از خاطرات نویسنده است.
جی. ویلو ویلسون رومه نگار و نویسنده چندین کتاب طنز، رمان و. است
نقد و بررسی کتاب " در جستجوی شانگری لا ،مهدی فاضل بیگی
در مقدمه کتاب آمده است: «شانگری لا در حقیقت اوتوپیا یا آرمانشهری است که به عنوان بهشتی زمینی هم شناخته می شود، شهری در حوالی کوه های تبت و هیمالیا که از جهان بیرون پنهان است و در آن خوشحالی ابدی ست». براساس مطالعه شواهد تاریخی و مدارک موجود، پنج مکان که بیشترین احتمال یافتن آرمانشهر در آن هاست عبارتند از: دره هونزا در پاکستان، دره اسپیتی در هند، دره سرینگر در کشمیر هند، دره تسوم در نپال و دره مداگ در چین. اما نویسنده این کتاب به دنبال سرزمین شانگری لا به دره کشمیر و سرینگر، دره اسپیتی و نپال می رود.
شانگری لا به معنی آرمان شهر و مدینه فاضله است و نویسنده در جستجوی این آرمان شهر به هند و کشمیر و نپال و تبت سفر می کند.
.
همزمانی این سفرنامه با سفرنامه های حاج منصور ضابطیان باعث شده ناخواسته با هم مقایسه بشوند. حالا کدام به سفرنامه نزدیک تر است نمی دانم. ادبیات ساده و روان و وبلاگی ظابطیان کتابهایش را خواندنی تر می کند. ادبیات این کتاب تا حدودی خشک و جدی است.
من و نویسنده از یک چیز به شدت رنج می بریم: هر دو از نظر حس شوخ طبعی فلجیم. 2-3 موردی که نویسنده تلاش کرده بود بی مزه از آب در امده بود. خنک.
محوریت کتاب و نویسنده بیشتر طبیعت گردی است و بیشتر از طبیعت و کوه و جنگل و درخت صحبت می کند تا برخوردها و فرهنگ و خرده فرهنگ ها. خیلی با اهالی بومی ارتباط نمی گیرد.
بخش های کوچکی که به فرهنگ ها و آداب و رسوم بومی های مناطق اشاره دارد به نظر می آید بیشتر مطالب ویکیپدیایی است تا تجربه و دریافت نویسنده. مثلا در مورد چند شوهری بعضی نپالیها 1-2 صفحه ای نوشته شده که مشخص است تحقیق است و نویسنده خودش این کیس های چند شوهری را ندیده است.
مثلا وقتی زن، شوهر دوم می گیرد ، شوهر اول ناراحت می شود که هوو سرش آورده اند یا نه ؟ شوهر اول غلامی شوهر دوم را می کند و نو که آمد به بازار کهنه می شود دل آزار یا نه ؟ :دی
یا غیرت و ناموس پرستی اینها دارند یا از بیخ ؟ یا بچه ها به همه شوهرهای مامانشان بابا می گویند؟ دچار بحران هویت نمی شوند؟
نویسنده از تکنیک تفنگ سرپر (و اما تفنگ سرپر .) چندین بار استفاده کرد که آدم را به شک می اندازد که مطلب کم آورده و باید به تعداد صفحات مشخصی برسد کتاب.
مثلا یک نمونه: در کاتماندو پرنده "هما" می بیند و حدود 1.5 صفحه کامل در مورد هما و تغذیه و زیستگاهش و این که در خطر انقراض است و یک واکسنی است که برای دام ها استفاده می شود و وقتی هما این حیوانات واکسینه شده را می خورد دچار انقراض می شود صحبت میکند!
.
ولی روحیه نویسنده را دوست دارم سر نترسی دارد و همه جا پیاده می رود و فرض کن از یک روستا به یک روستای 2-3 ساعتی راه است و در یک کشور غریب در یک روستای غریبه تر پیاده بزنی به جاده های خاکی روستایی.
---
** در کل به کسانی که به سفر و سفرنامه و هند و نپال و تبت و هیمالیا علاقه دارند توصیه می کنم. ارزش یک بار خواندن را دارد. **
*خدایا من رو خیرخواه اطرافیانم قرار بده. خیرخواه خانواده ام، خیرخواه دوستانم، خیرخواه همکارانم.
*خدایا به من صبر بده.
*خدایا من در این گرداب آشفته به دنبال تو می گردم. خدایا من در این کثرت به دنبال وحدت تو می گردم. خدایا مدعیان وصل تو این روزها هر یک تو را یک جور تعریف می کنند. خدایا این روزها من تمام تلاشمو می کنم بدون هیچ تعصبی تو رو جستجو کنم . میدونم که تنهام نمیذاری. میدونم که یه جایی سر یه دوراهی میزنی پس کله ام و به راه خودت هلم میدی.
همین.
معرفی کتاب آنچه با پول نمی توان خرید، نوشته دکتر مایکل سندل.
---------------------------------------------------------
مرزهای بازار آزاد کجاست؟
اگر به بازار آزاد و عرضه و تقاضا ایمان دارید این کتاب را بخوانید. اگر به بازار آزاد نقد دارید این کتاب را بخوانید. کتاب به زبانی روان نوشته و خوب هم ترجمه شده. کیس های مختلفی بررسی شده و نویسنده دلایل خودش و دلایل مخالفین را هم آورده و پاسخ داده . نهایتا با توجه به موارد مختلف ، چهارچوبی برای بازار تعیین می شود. استدلال ها ی موافقین و مخالفین هم در نوع خودش خیلی جالب است . اصلا کلاس آموزش تفکر انتقادی است. کلاس آموزش مناظره است انگار.
-------
ما در مورد هنجارهای بسیاری از عرصه هایی که بازار به آنها ر کردن - زندگی خانوادگی، رفاقت، روابط جنسی، فرزند آوری، سلامت، آموزش، طبیعت، هنر، تمدن، ورزش،- باهم اختلاف نظر داریم. ولی نکته همین جاست، موقعی که میبینیم بازار و تجارت باعث تغییر خصلت چیزها می شوند ، باید از خودمان بپرسم جای بازار کجاست و کجا نیست؟
می خواهیم در چگونه جامعه ای زندگی کنیم؟ هر چقدر چیزهایی که با پول می توان خرید بیشتر شوند فرصت های برخورد افراد از قشرهای مختلف با یکدیگر کمتر می شوند.
در زمانه افزایش نابرابری، بازاری کردن همه چیز موجب می شود که دارا و ندار روز به روز بیشتر جدا از یکدیگر زندگی کنند. ما جدا از یکدیگر زندگی می کنیم ، کار می کنیم، خرید می کنیم و بازی می کنیم. فرزندان ما به مدارس جداگانه می روند. این نه برای دموکراسی خوب است نه شیوه ی خوبی برای زندگی است.
مهم است که مردم از هر از قشر و موقعیت اجتماعی در زندگی روزمره شان با هم برخورد کنند، با هم رودررو شوند. چون به این صورت است که ما یاد میگیریم با هم گفت وگو کنیم و اختلافاتمان را تحمل کنیم و به صلاح جامعه اهمیت بدهیم.
آیا جامعه ای می خواهیم که همه چیزش قابل خرید و فروش باشد؟
----------------
شش جلسه گفت و گو محور توسط دکتر سندل با دانشجویانی از کشورهای مختلف .
کتاب هایی که در سال 2018 خواندم.
البته بعضی از کتاب ها وقعا ضعیف بودند و به آخر نرسیدند. مثلا لولیتاخوانی در تهران. که پر از تعصب منفی و قضاوت بدون فکر بود.
کتاب هایی که دوست نداشتم و اکثرا نیمه کاره گذاشتم یا گربه شورخوانی کردم (یعنی به سرعت خواندم و خیلی جاها اسکیپ کردم که فقط تموم بشه):
کتاب هایی که دوست داشتم.
دیوانه بازی معرفی در گودریدز.
از آدم هایی که ولنگارند، اصولی ندارند و به این بی قید و بندی افتخار می کنند بیزارم.
آدم هایی که می خواهند همیشه شاد باشند آدم هایی که نمی خواهند هیچ سختی ای به خود بدهند. آدم هایی که اصلا نمی خواهند کمی بهشان بد بگذرد. خسته کننده اند. به درد نخور اند.
همیشه شکستن خط و مرزها جذاب است و خواندن این خطشکنی ها خواندنی تر.
به نظر من حتی خط شکنی هم اصول دارد حد و مرز دارد.
بوبن در این کتاب به زیبایی ولنگاری و بی قید و بند بودن را به عنوان سبکباری قالب می کند. به قدری زیبا که خودم هم وقتی با آن مخالفت می کنم احساس دگم بودن می کنم. ولی چه باکیست من این دگم بودن را ترجیح می دهم.
بخصوص اگر مثل من معتقد باشید که عشق و عشق ورزی یک هنر است (اریک فروم - هنر عشق ورزی) ارتباط همزمان با چند مرد به بهانه عشق خزعبلاتی بیش نخواهد بود.
------
به نظرم این کتاب بیشتر از اینکه یک داستان باشد مانیفست یک نوع مکتب فکری بود. برای اینکه قابل خواندن باشد یک شخصیت هم به آن اضافه شده بود
این که قبول کنیم در یک دنیای ناعادلانه زندگی می کنیم خیلی خوبه.
باعث میشه نوک پیکان رو با آرامش از رو خودت برداری و. اصلا کلا پیکان و نوکش رو بگذاری کنار.
تسلیم بشی و با آرامش زندگی کنی.
سوال اصلی اینه که اصلا ما تحمل زندگی در دنیای عادلانه رو داریم ؟ اصلا تصوری از عدالت داریم؟ اگر عدالت برقرار میشد چه تضمینی هست که من وضع بهتری می داشتم؟
----------
در راستای پست قبلی صوتی از دکتر گوش می کردم که حقا استادند.
یک آیه ای خوند که معروفه و بارها شنیدمش ولی این بار جور دیگری دیدم و شنیدمش : یا ایها الانسان انک کادح الی کدحا ربک فملاقیه.
قلمم ضعیفه نمیتونم شما رو در فهمی که من از این آیه داشتم همراه کنم. ولی فقط همین خطاب اولش برای من خیلی آرامش بخشه : یا ایها الانسان.
مدتیست که در مورد تکامل و تفکر داروینیستی و علمی و فلسفه غرب مطالعاتی دارم (من خیلی فضولم و ذهنم خیلی کرم داره . ضمنا این به این معنا نیست که مخالف صد در صد تکاملم، توانستم یک تعادلی بین اینها پیدا کنم و خیلی تناقضی بین آنها نمی بینم سوالاتی دارم ولی فکر می کنم قابل حل اند). خدا رو شکر می کنم. هر چه بیشتر می خوانم بیشتر به حقانیت اسلام می رسم و شاکرم که تقدیرم این بود که مسلمان به دنیا بیایم. و فقط کاش در بعد عمل هم تکانکی بخورم. در مورد رحمت پیامبر که می خوانم عاشقش می شوم. واقعا رحمت للعالمین است. از محمد (ص) که حرف می زنم چشم هایم خیس می شود. به امیر المومنین که فکر می کنم بغضی گلویم را می فشارد.
الحمدلله الذی جعلنا .
همه مشاغل من -3 (خدمت امریه در یک سازمان دانشگاهی)
همه مشاغل من -۴ | چطور یک استارتاپ ناموفق داشته باشیم
همه مشاغل من - 5 | تب استارتاپ
اگر یادتان باشد از شرکت قبلی استعفا دادم. حالا تقریبا دو ماهی می شود که اینجا هستم. در واقع دو ماه هست که "اینجا" بیکار هستم. حقوقش خوب است در واقع افزایش حقوق نسبت به جایی قبلی هم داشتم. اخلاق و فرهنگ آدم های اینجا نسبتا بهتر است و من بی فرهنگشان هستم. من همچنان در سلام و احوالپرسی ضعیف هستم و خیلی وقت ها یادم می رود و بی توجهم. از فرهنگ داشتم می گفتم. با توجه به اینکه فضای شرکت قبلی کارخانه ای و کارگری و تولیدی بود کمی خشن بود و این به واحد مهندسی شرکت هم سرایت کرده بود. اما اینجا از این لحاظ بهتر است. در این دو ماهی که اینجا بوده ام 3-4 نفر از واحد خودمان استعفا داده اند و جای دیگری مشغول شده اند. مدیر مستقیم من یعنی مدیر مهندسی 28 اسفند آخرین روز کاریش بود و رفت. سرپرست مهندسی هم چند روز پیش خداحافظی کرد و رفت. واحد های دیگر هم تعدیل داشته اند. من هر روز می روم جردن، میشینم کتاب می خوانم و فصل آخر بازی تاج و تخت را نگاه می کنم و بر می گردم به منزل. اکثر همکارانم در اینجا به دنبال مهاجرت هستند، یکی از همکاران ماشینش را فروخته و می خواهد دلار و بیت کوین بخرد. امیدوارم ضرر نکند. آها یکی از همکاران 28 اسفند خداحافظی کرد که برود استرالیا. کرمی در به در دنبال وکیل می گردد برای مسائل مهاجرت و چه قدر گران حساب می کنند این وکلا. نواب همان که ماشینش را فروخته تازه به فکر افتاده و فکر میکند اینجا دیگر جای زندگی نیست. امید ندارد آرامش ندارد. سروری با شوهرش می خواهند بروند کانادا تفریحی ولی شاید برنگردند خدا را چه دیدی، آخر مامان اش و خواهر اش در کانادا هستند. یکی هم از طبقه پایین می آید اینجا هی امار و اطلاعات می گیرد برای مهاجرت. مصطفی که اتفاقا هم دانشگاهی هم هست و مذهبی و کنار من مینشیند به خاطر داشتن رزومه نفت و گازی ویزا نتوانست بگیرد وگرنه الان اینجا نبود.
حالا یک ماه از دوره آزمایشی من در این شرکت مانده و امیدوارم که کاری پیدا شود و من از اینجا بروم. گذشته از همه اینجا راهش برایم سخت و زمانبر و پر هزینه است. جردن!
البته این روز ها دیگر تسلیم کامل شده ام. سعی میکنم حرص نخورم و حرص نزنم. باید صبور بود. من دوست داشتم خیلی کار کنم و مشغول باشم. در پست معنای زندگی گفته بودم بیکاری باعث می شود آدم زیادی به معنای زندگی فکر کند و این خوب نیست. من لازم نیست نگران باشم خودم را می سپارم به خدا. به او که منبع همه چیز است اگر او بخواهد می شود. دیگر جای نگرانی نیست.
درباره این سایت